وبلاگ داستان پایان



لابه‌لای زباله‌های حومه‌ی شهر پیدایش کرده‌بودند. بوی تعفن و دیدن کرم‌هایی که در بدنش می‌لولیدند آنقدر مشمئزکننده بود که همان دم بالا می‌آوردی. چهره‌ی چروکیده، کمر خمیده و دستانی را که محتاطانه زیر بدنش پنهان کرده‌بود و حتا پاهایی که به داخل بدنش جمع‌ شده‌بودند، تو را یاد جنینی می‌انداخت که در شکم مادرش آرام گرفته‌است. اما این‌بار غرق در خونِ خشکیده و کثافت.


دم غروب بود. یارای ماندن نداشتم. زمزمه‌ها و نگاه‌های قضاوت‌گر آدم‌های آن روز امانم را بریده‌بود. از میان جمع خبرنگارها و ماموران پلیس گذشتم. آن‌طرف‌تر تخته سنگی پیدا کردم. نشستم. سرم را در میان دستانم گرفتم و بی‌صدا با تنم گریستم.


حالا دیگر، آن مرد سرخوش و بذله‌گوی گروه‌مان رفته‌بود. همیشه از اجراها و کنسرت‌هایش، به اندازه‌ی خاطرات تمام‌نشدنی مردها از سربازی‌شان، داستان‌های تازه برای تعریف‌کردن داشت. یک‌بار حین اجرا مضراب از دستش افتاده‌بود و ناچار شده‌بود تا انتهای قطعه را با پشت ناخُنش بنوازد. این را که می‌گفت می‌خندید و مغرورانه سرش را بالا می‌گرفت و در دل به خودش افتخار می‌کرد.


‌ما آدم‌ها همین‌قدر آدمیم. همین‌قدر شکننده و نحیف. همین‌قدر غیرقابل‌ پیش‌بینی.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها